باز امشب جلوه بخش بزم مستانم چو شمع!
در ميان سوز و ساز خويش خندانم چو شمع!
…رقص مرگ است اينکه می پيچم بخود از تاب درد!
کس چه ميداند که ميسوزد تن و جانم چو شمع!
با که گويم درد بی درمان خود را زآنکه من!
در ميان جمع٬تنها و پريشانم چو شمع!
اشک گرم و آه سرد و روی زرد و سوز دل!
حاصل عشقند و من اين نکته ميدانم چو شمع!
با خيالش با نگاهش با فراقش با غمش!
گاه گريان٬گاه سوزان٬گاه لرزانم چو شمع!
بسکه با شب زنده داريهای خود خو کرده ام!
از نسيم صبحگاهی هم گريزانم چو شمع!
گفتمت از سوز و ساز عشق ننشينم ز پای!
تا وجودی باشدم بر عهد و پيمانم چو شمع!
((علی اطهری کرمانی