اشیان عنقا
۳۰ خرداد ۱۳۹۴
"خدا"
۳۱ خرداد ۱۳۹۴

پرسيد و رفت

دوش آن نامهربان احوال ما پرسيد و رفت

صد سخن سر کرد، اما يک سخن نشنيد و رفت

هر که آمد در غم آباد جهان، چون گردباد

ییی

روزگاري خاک خورد، آخر به خود پيچيد و رفت

وقت آن کس خوش که چون برق از گريبان وجود

سر برون آورد و بر وضع جهان خنديد و رفت

اي کم از زن! فکر مرکب در طريق کعبه چيست

اين بيابان را به پهلو رابعه غلطيد و رفت

گريه مي آيد به منصورم که در دار فنا

اعدام

گفت چندين حرف حق، يک حرف حق نشنيد و رفت

(سير معراج فنا را قوتي در کار نيست

چون شرر مي بايد اندک همتي ورزيد و رفت)

صائب آمد در حريمت با دل اميدوار

شد به صد دل از اميد خويشتن نوميد و رفت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *