نه از آغاز چنين رسمي بود
و نه فرجام، چنان خواهد شد
كه كسي جز تو ، تو را دريابد
تو در اين راه رسيدن به خودت، تنهايي
ظلمتي هست، اگر
چشم از كوچهي ياري، بردار
و فراموش كن اين ، كهنه خيال
نور فانوس رفيقي ، كه تو را دريابد
دست ياري ، كه بكوبد در را
پرده از پنجره ها برگيرد
قفل را بگشايد
كوله بارت بردار
دست تنهايي خود را تو بگير
و از آئينه بپرس
منزل روشن خورشيد ، كجاست؟
شوق دريا اگرت هست، روان بايد بود
ورنه ، در حسرت همراهي رودي
به زمين ، خواهي شد
مقصد از شوق رسيدن ، خاليست
راه ، سرشار اميد
و بدان ، كه این امروز
منتظر فرداييست
كه تو ديروز ، در اميد وصالش بودي
بهترين لحظه راهي شدنت ، اكنون است
لحظه را دريابيم
باور روز، براي گذر از شب، كافيست
که از آغاز، چنان رسمي بود
و سرانجام، چنين خواهد شد
کیوان شاهبداغی