شبنم عشق
از اسمان جدا شد وبزمین امد
وقتی خواست بر گونه ی یاس و رازقی بچکد
و
وقتی خواست گل سرخ را از خواب ناز بیدار کند
از آسمان اجازه گرفت،
لیکن بغضی گلوی آسمان را فشرد
که شبنم هرگز درکش نکرد..
اخر اسمان می دانست در گلها وفائی نیست
وکمی بعد از شبنم نیز اثری
بیچاره کسی ..چون من
که پند اسمان را نشنود وبه گلها دل بندد