…تبربه پشت درخت جوان فرودآمد
چنان گریست که هیزم شکن پشیمان شد
به خویش گفت :از این روزی سیاه چه سود؟
دریغ!چند توان خوردنان خون آلود ؟
درخت گفت: بزن گریه ام زجور تو نیست
شکایت از تو ندارم حکایت دگری است !
مرا گلایه از این تند تیز چالاک است
که دسته تبر از ماست!
جگر زجور جگر گوشه ای مرا چاک است!….. 