بیا از خودمان بگوییم.
از چند سال پیش. از وقتی بچه تر بودیم.
وقتی عاشق این و آن می شدیم و دو شب و سه روز عاشق می ماندیم.
بیا از حماقت هایمان بگوییم و خودمان را مسخره کنیم.
می دانی که هیچ چیز خنده دارتر از این نیست که خودمان را سوژه کنیم.
بیا از خاطراتمان بگوییم.
از مسافرت پارسال زمستان.
از کلبه جنگلی و آتش شومینه ای که دم به دقیقه خاموش می شد
و جوراب های پشمی و سیب زمینی های کبابی.
از صدای زوزه گرگ های نیمه شب.
بیا به خودمان بخندیم که چطور میز و صندلی ها را پشت در گذاشته بودیم
که مبادا گرگ ها داخل شوند.
بیا از چهارشنبه بازار بگوییم.
از بوی ماهی و سبزی های تازه توی سبد حصیری مان.
از دوچرخه سواری توی جاده های آسفالت نشده.
از زمین خوردن و گلی شدن و چرخ پنچر.
از پیاده قدم زدن کنار دوچرخه بی سوارمان زیر درخت های خوش رنگ خیس.
از غروب آفتاب و صورتی و نارنجی شدن آسمان.
بیا از چیزهایی که دوست داریم حرف بزنیم…..
از لم دادن روی کاناپه و لیس زدن قاشق بستنی و تماشای یک فیلم ترسناک.
از خزیدن و بیرون آمدن دختربچه ای با موهای بلند و سیاه از تلویزیون.
بیا از آرزوهایمان بگوییم….
از آنهایی که بهشان رسیدیم و خطشان زدیم
و آن هایی که هنوز دست نیافتنی به نظر می رسند؛
مثل اسباب بازی های مناسبتی بالای کمد بچه ها.
بیا تا شب توی بالکن بمانیم.
تا وقتی که انگشت هایمان یخ کند
و شروع کنیم به عطسه کردن و آب دماغمان سرازیر شود.
بگذار امروز همه چیز خوب باشد.
حتی بهتر از آنچه که واقعاً هست.
————-