تا از تو سرشار آمدم، ای عشق عيّار آمدم
پاکوب هشياری شدم، از خود نگونسار آمدم
جادو زدی،افسون شدم، از خويشتن بيرون شدم
بی چند در بی چون شدم، در خود به انکار آمدم
بر بام دل شادی کنان، خواندی مرا با بانگ جان
ای ناگهان در ناگهان، چالاک و رهوار آمدم
آمد صدا از بی صدا، گفتی: بيا، گفتم : کجا ؟
گفتی: رها شو در رها، نرم و سبکبار آمدم
از خود جدا بی خويشتن، بی چشم سر، بی گوش تن
بی سايه بانی از بدن، بی نقش رخسار آمدم
مرگ آمدم، مرداب نه پيچان شدم گرداب نه
بيهوش اما خواب نه ، آن سوی پندار آمدم
همپای سر مستان شدم، پاکوب و دست افشان شدم
از خويشتن ويران شدم، از نو پديدار آمدم
در من جنون، در من طلب، خواندم تو را در بهت شب
گم شد صدا اينم عجب، واگوی تکرار آمدم
ای عشق بد مستی مکن، با ساده تر دستی مکن
نيرنگ در هستی مکن، من آسمان وار آمدم…
سرکار خانم پيرايه یغمائی