سردم است واز درون دارم یخ میزنم….
مثل پرنده ای در زمستان
وچشمان شیشه ایم را به فضا میدوزم
انهااز نگاه تهی شده اند…واز دیدن خسته
آفتابی باید..از عشق
از جنس دوست داشتن ودوست داشته شدن
تا انجماد تنهائی درونم را ذوب کند
ونشاط دیدن را در من برویاند…کو؟…کجاست؟…