حلاج
۲۶ شهریور ۱۳۹۵
چه زود دیر می شود!
۲ مهر ۱۳۹۵

منزل "مادربزرگ1

هر جمعه منزل “مادربزرگ” جمع ميشديم
ريز تا درشت.
از همهمهء زياد، صدا به صدا نميرسيد.

حیاط های قدیمی (4)

آنقَدَر ميگفتيم و ميخنديديم كه اصلاً متوجهء گذر زمان نميشديم.
بوي غذاي مادر بزرگ را تا چند خيابان آنطرف تر ميشد حس كرد.
روزهاي هفته را روي دورِ تند ميزديم تا برسيم به جمعه.
جمعه هاي بچگي مان را با هيچ روزي عوض نميكرديم.
گذشت و گذشت
“مادربزرگ” از ميانمان رفت.
دورتر و دورتر شديم.
شايد ديگر در ماه و يا حتي در سال يكبار دورِ هم جمع شويم.
آن هم قبلش طي ميكنيم كه اينترنت داشته باشد.
ديگر از صداي همهمه خبري نيست.
همهء سرها داخل گوشي شان هست و جُك ها و اخبارِ روز را نقل قول ميكنند.
غذا را از بيرون مي آورند و به لطفِ غذا كنارِ هم مينشينيم.
كاش مادربزرگ هنوز بود.
كاش جمعه هايمان را هنوز با مادربزرگ ميساختيم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *