IIچه شبها تا سحر عریان …بسوز فقر لرزیدم
چه ساعتها که سر گردان …به ساز مرگ رقصیدم
فتادم در شب ظلمت..واستبداد و جهل وخون
بقعر خاک پوسیدم
همان دهری که با پستی…به قنداق تفنگم کوفت دندانم
به جرم اینکه انسانم …
ومیگفتم که انسانم
ولی با این همه …ای دوست….
زمین خفت وپستی نبوسیدم …نبوسیدم