شنیدم شمع با پروانه میگفت:
که جای بال تو آغوش من نیست
ترا و خویشتن را هر دو سوزم
مرا تا چاره ای جز سوختن نیست
خدا را دور شو دور از بر من
اگر بال تو سوخت، تقصیر من نیست
به آتش گفت آن پروانهء شوخ
که من پروانه ام، پروا نه دارم
خوشا امشب که جان پاک خود را
به خاک پایت ای جانان نثارم
گلستان بی تو ای آتش نخواهم
میان شعله ات کاشانه دارم
جهان من همه تاریک و سرد است
به جز آغوش گرمت جا ندارم
شاکر شاعر افغانی