ﭘﺪﺭ ﺁﻣﺪ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ
ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯾﺶ ﺧﺎﻟﯽ
ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﭼﺸﻢ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﭘﺪﺭ…
ﺳﻔﺮﻩ ﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺭﺍ ﭘﺪﺭ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ
حتی یک قیمه نذری هم نیاورده بود
دیگران نگذاشته بودند بگیرد
ﺳﻔﺮﻩ ﻗﻠﺒﺶ ﺭﺍ
ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﮔﺴﺘﺮﺩ!
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺁﻥ ﺷﺐ ﻫﻢ
ﻣﺜﻞ ﺩﯾﮕﺮ ﺷﺒﻬﺎ
ﯾﮏ ﺷﮑﻢ ﺳﯿﺮ ﻣﺤﺒﺖ ﺧﻮﺭﺩﻧﺪ ……
ولی چشمشان به یخچال های پر نذری نبود
انها قبلا عکس قیمه را زیاد دیده بودند