۸ اسفند ۱۳۹۹
مستانه میرقص
۲۸ فروردین ۱۴۰۰

سحر نزدیک است

از من پرسید برای خدا بگو
چه شد
که شاخه های درخت بلوط خشکیدند ؟
دریا ها سنگ شدند
کوه ها فروریختند
پرندگان خاموش ..گلها پژمرده
وسبزه ها در بهاران هم زرد
دلاوران همه در پشت شیشه های زمان
بسان نقش دیوار ند ..ساکت ..
چون مجسمه ای با چشمان شیشه ای

وگاهی فقط سر می جنبانند بیهوده
وپرسید سبزه از باد .
.وباد از کلاغ
که افتابی مگر نخواهد تابید به مزرعه ها ؟
بخانه ما

وکلاغ خبر اورد ..خبری خوش ..وپاسخش داد
اری !!!!!!


وافتاب به همه خانه ها ..و دلها خواهد تابید
حتی از پنجره زندانها نیز سلول ها را روشن خواهد کرد
اری خورشید می تابد
وسبزه به به باد خواهد گفت وباد به پرنده
وبرگها حتی در پائیز نیز سبز خواهند شدند
سلام بر عشق

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *