عاشقان
سرشکسته گذشتند،
شرمسار ِ ترانههای بیهنگام ِ خویش.
و کوچهها ……بیزمزمه ماند و صدای پا.
سربازان
شکسته گذشتند،
خسته..بر اسبان ِ تشریح،
و لَتّههای بیرنگ ِ غروری
نگونسار
بر نیزههایشان.
تو را چه سود
فخر به فلک بَر فروختن
هنگامی که
هر غبار ِ راه ِ لعنتشده نفرینات میکند؟
تو را چه سود از باغ و درخت
که با یاسها
به داس سخن گفتهای.
آنجا که قدم برنهاده باشی
گیاه
از رُستن تن میزند
چرا که تو
تقوای خاک و آب را
هرگزباور نداشتی.
فغان! که سرگذشت ِ ما
سرود ِ بیاعتقاد ِ سربازان ِ تو بود
که از فتح ِ قلعهی روسبیان
بازمیآمدند.
باش تا نفرین ِ دوزخ از تو چه سازد،
که مادران ِ سیاهپوش
ــ داغداران ِ زیباترین فرزندان ِ آفتاب و باد ــ
هنوز از سجادهها
سر برنگرفتهاند!
احمد شاملو