رضی الدین ارتیمانی
۱۸ شهریور ۱۳۹۳
عشق وعادت
۲۰ شهریور ۱۳۹۳

دمی دیگر با احمد شاملو

عاشقان

سرشکسته گذشتند،

شرم‌سار ِ ترانه‌های بی‌هنگام ِ خویش.

و کوچه‌ها ……بی‌زمزمه ماند و صدای پا.

سربازان

شکسته گذشتند،

خسته..بر اسبان ِ تشریح،

و لَتّه‌های بی‌رنگ ِ غروری

نگون‌سار

بر نیزه‌های‌شان.

تو را چه سود
فخر به فلک بَر فروختن

هنگامی که

هر غبار ِ راه ِ لعنت‌شده نفرین‌ات می‌کند؟

تو را چه سود از باغ و درخت

که با یاس‌ها

به داس سخن گفته‌ای.

آن‌جا که قدم برنهاده باشی

گیاه

از رُستن تن می‌زند

چرا که تو

تقوای خاک و آب را

هرگزباور نداشتی.

فغان! که سرگذشت ِ ما

سرود ِ بی‌اعتقاد ِ سربازان ِ تو بود

که از فتح ِ قلعه‌ی روسبیان

بازمی‌آمدند.

باش تا نفرین ِ دوزخ از تو چه سازد،

که مادران ِ سیاه‌پوش

ــ داغ‌داران ِ زیباترین فرزندان ِ آفتاب و باد ــ

هنوز از سجاده‌ها

سر برنگرفته‌اند!

احمد شاملو

298925_247978811908850_112397672133632_793453_2461444_n

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *