دردی کش
۱۲ آبان ۱۳۹۳
شمع وپروانه
۱۴ آبان ۱۳۹۳

دمی با نظامی گنجوی

دوش رفتم به خــــرابــــات مــــرا راه نبــود
می زدم ناله و فــــریــــــاد ..کــس از من نشنود
یا نبد هیـــــچ کــــس از بـــاده فروشان ….بیدار
یا که مــــن هیچ کســـم،…. هیچ کسم در نگشود
پاســــی از شب بگـــذشت… بیشتر ک یـا کمتر
رندی از غـــرفه برون کرد سر و…… رخ بنمود
گفت خیر است…. دراین وقت که را می خواهی
بی محــــل آمـــــدنت….. بــر در ما بهر چه بود
گفتمش در بگـــشا گفت بــــرو هرزه مگوی
کـــاندرین وقت کـسی بر کسـی در نگـــشود
این نه مسجد ….کــــه بهــر لحظه درش بگشاید
که تـــو دیر آیی و انــدر صف پیش آیی زود
این خــــرابات مغــــان است درو رنـدان اند
شاهد و شمع و شراب و شکر و نای وسرود
هـــــر چه از جــمله آفاق در این جا حـاضر
مؤمـــن و بــرهمن و گبر و نصاری و یهود
گــر تو خواهی که دم از صحبت ایشان بـزنی
خاک پای همـــه شــــــو تا که بیابی مقصود

10712384_687534534676067_138856764044327376_o

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *