من آن مرغ همایونم که باز چتر سلطانم
من آن نوباوهٔ قدسم که نزل باغ رضوانم
چو جام بیخودی نوشم جهانرا جرعه دان سازم
چو در میدان عشق آیم فرس برآسمان رانم
چراغ روز بنشیند شب ار چون شمع برخیزم
ز مهرم آستین پوشد مه ار دامن برافشانم
ز معنی نیستم خالی بهر صورت که میبینم
بصورت نیستم مایل بهر معنی که میدانم
اگر پنهان بود پیدا من آن پیدای پنهانم
وگر نادان بود دانا من آن دانای نادانم
همای گلشن قدسم نه صید دانه و دامم
تذرو باغ فردوسم نه مرغ این گلستانم
چه در گلخن فرود آیم که در گلشن بود جایم
درین بوم از چه رو پایم که باز دست سلطانم
من آن هشیار سرمستم که نبود بی قدح دستم
نگویم نیستم هستم بلی هم این و هم آنم