به پيش روي من تا چشم ياري مي كند ، درياست
چراغ ساحل آسودگي ها در افق پيداست
درين ساحل كه من افتاده ام خاموش
غمم دريا ، دلم تنهاست
وجودم بسته در زنجير خونين تعلق ها ست
خروش موج با من مي كند نجوا
كه : هر كس دل به دريا زد رهائي يافت
كه هر كس دل به دريا زد رهائي يافت
مرا آن دل كه بر دريا زنم ، نيست
ز پا اين بند خونين بر كنم نيست
اميد آنكه جان خسته ام را
به آن ناديده ساحل افكنم نيست
فريدون مشيري