حالیا قصه خراسان است
۱۳ تیر ۱۳۹۷
فقیر‌ترین نوادگانِ عشق
۱۳ تیر ۱۳۹۷

ارش گفت زمین کوچک است!

ارش گفت زمین کوچک است!
” تیر و کمانی می خواهم تا جهان را بزرگ کنم ! ”

“به آفرید” گفت :
” بیا عاشق شویم …
جهان بزرگ خواهد شد ، بی تیر و بی کمان ”

“به آفرید” کمانی به قامت رنگین کمان داشت …
و تیری به بلندای ستاره …
کمانش، دلش بود و تیرش، عشق …

“به آفرید” گفت :
” از این کمان تیری بینداز …
این تیر، ملکوت را به زمین می دوزد ”

آرش امّا؛ کمانش غیرتش بود …
و جز خود! تیری نداشت …

آرش گفت :
” جهان به عیّاران محتاج تر است تا به عاشقان!
وقتی که عاشقی …
تنها تیری برای خودت می اندازی!
وَ جهان خودت را می گستری!
اما وقتی عیّاری ! خودت تیری …
پرتاب می شوی …
تا جهان برای دیگران وسعت یابد … ”

“به آفرید” گفت :
” کاش عاشقان همان عیاران بودند!
و عیاران همان عاشقان ! ”

آنگاه کمانِ دل و تیرِ عشقش را به آرش داد …
و چنین شد که …
کمان آرش رنگین شد …
و قامتش به بلندای ستاره …
و تیری انداخت …
تیری که هزاران سال است می رود! …

هیچکس اما نمی داند!
که اگر “به آفرید” نبود …
تیر آرش این همه دور نمی رفت!

#عرفان_نظرآهاری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *