یاران ناشناخته ام
چون اختران سوخته
چندان به خاک تیره فرو ریختند سرد
که گفتی
دیگر ، زمین ، همیشه شبی بی ستاره ماند
آنگاه ، من که بودم
جغد سکوت لانه تاریک درد خویش
،
چنگ زهم گسیخته ی زه را
یک سو نهادم
فانوس بر گرفته به معیر درآمدم
گشتم میان کوچه مردم
این بانگ با لبم شررفشان :
آهای !
از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید !
خون را به سنگفرش ببینید !…
این خون صبحگاه است گویی به سنگفرش
کاینگونه می تپد دل خورشید
در قطره های آن …
« احمد شاملو »