کودک سر چهار راه.. کاسه زنگ زده اش را دوره می گرداند
وبا نگاه براقش به همه م ینگریست
کاسه از سکه پر شد… سکه های گرد .. طلائی .. وگاهی اسکناس
ولی پر از خالی.. هیچ گاه کسی لابلای انها ذره ای محبت نگذاشت
حتی اورا ندبد..دخترک با بغض گفت: ای کاش جای پول محبت میگذاشتند…وکسی میگفت :.
.دخترم …فرزندم ..یا حداقل مرا میدید
گفتم: عزیزم
عشق ازینجا به سفر رفته ومحبت از اینجا کوچ کرده است .
. وقتی خودشان ندارند چگونه میخواهی بتو بدهند…..
او نگاهی عجیب بمن کرد..
سری جنباند و دیگر سر چهار راه نیامد
گوئی به جستجوی عشق رفته بود
1 Comment
با عرض سلام و ارادت خدمت آقای افتخاری عزیز و گرامی،
با تشکر از زحمات شما در وبلاگ پربارتان. براتون آرزوی سلامتی و توفیق روزافزون دارم و امیدوارم خداوند همواره یارو یاورتان باشد. با ارادت و مهر/ گیلدا