کاش می شد لحظه ای پرواز کرد
حرفهای تاره را آغاز کرد
کاش می شد خالی از تشویش بود
برگ سبزی تحفه ي درویش بود
کاش تا دل می گرفت و می شکست
عشق می آمد کنارش می نشست
کاش هر دل با دلی پیوند داشت
هر نگاهی یک سبد لبخند داشت
کاش این لبخند ها پایان نداشت
سفره ها تشویش آب و نان نداشت
کاش من هم یک قناری می شدم
در تب آواز جاری می شدم
بال در بال کبوتر می زدم
آن طرف تر هم کمی سر می زدم
با قناری ها غزل خوان می شدم
پشت هر آواز پنهان می شدم
آی مردم من غریبستانیم
امتداد لحظه ای بارانیم
شهر من آن سو تر از پروانه هاست
در حریم آبی افسانه هاست
شهر من بوی تعزل می دهد
هرکه می آید به او گل می دهد
دشت های سبز و وسعت های ناب
نسترن.. نرگس.. شقایق.. آفتاب..
باز این اطراف حالم را گرفت
لحظه ي پرواز بالم را گرفت
می روم آن سوی را پیدا کنم
در دل آیینه جایی وا کنم…..
***
کاش پیدا می شد
دست گرمی که تکانی بدهد
تا که بیدار شود، خاطر آن پیمان
و کسی می آمد و به ما می فهماند
از خدا دور شدیم …
***
کاش در باور هر روزه مان
جای تردید نمایان می شد
و سوالی که چرا سنگ شدیم
و چرا خاطر دریایی مان خشکیده ست؟
کاش می شد که شعار
جای خود را به شعوری می داد
تا چراغی گردد دست اندیشه مان
***
کاش می شد که غم و دلتنگی
راه این خانه ی ما گم می کرد
و دل از هر چه سیاهی ست رها می کردیم
و سکوت ،جای خود را به هم آوايی ما می بخشید
و کمی مهربان تر بودیم
***
کاش می شد که کسی می آمد
این دل خسته ی ما را می برد
چشم ما را می شست
راز لبخند به لب می آموخت
***
کاش می شد دل دیوار پر از پنجره بود
و قفس ها همه خالی بودند
آسمان آبی بود
و نسیمی روی آرامش اندیشه ی ما می رقصید
***
كاش …
كاش …
و هزاران كاش ..
محمد انوشه