بلورین است وشیشه ای
چشمانِ مردی که تو را در بند کرده،
از زمستان میآید، قلبش یخ زده است
او نمیداند
شادی پروازِ پرستوها
در آسمانِ بهار..از چیست .
او نمی داند انتظار پشت پنجره تو برای چیست
ساز دلت را با او کوک نکن سازی ناکوک است
او عشق را نمی شناسد.
.بعد از چند صباح دیدگان تو نیز از اشک حسرت بلوری خواهد شد