داستان مثل یک وجب روغن روی آش
۳ اسفند ۱۳۹۵
یادش بخیر 2
۶ اسفند ۱۳۹۵

یادی از گذشته ها 1

يادش بخير
به بهانه ی خانه تكوني  همه دور هم جمع میشدیم…
یادش بخیر ، به بهانه ی خانه تکانی یک دل سیر میخندیدیم …
یادش بخیر ، به بهانه ی خانه تکانی دلهایمان نیز از کینه و کدورت پاک میشد …
این روزها عجیب دلتنگ شده ام …

11934998_993066940744731_7577353526086525788_n


برای آن فرشی که وسط حیاط خانه مادربزرگ پهن میکردیم ویک کاسه در دست میگرفتم
و به بهانه ی شستن فرش دوزانو بر روی فرش خیس شده و پراز کف مینشستم
و در جهت خواب فرش کاسه را هل میدادم…
ویادش بخیر آب بازی آخر فر ش شستن با بچه ها و بزرگترها
حتی یادش بخیر فریاد های مادر … سرما میخوری بچه… من برات لباس نیاوردم!
وقتی ماشین قالی شویی از جلوی خانه مان رد میشود اصلا چقدر دلم می خواهد دوباره سرما بخورم!  اما فرش ها را خودمان در کنار فامیل هایمان با یک دنیا شادی بشوریم… لااقل فرش های مادربزرگ را !
وقتی که دیگر بجای جمع شدن ها در کنار یکدیگر برای خانه تکانی خانه ی مادربزرگ سراغ کارگر می روند نمیدانم آن نگاه غمگین مادربزرگ را کدام کارگر می تواند بتکاند …
آن دل خسته ی پدربزرگ را چه کسی می تواند گردگیری کند !
دلم تنگ شده است ،اندکی برای تمام مادربزرگ ها و پدربزرگ هایی که دیگر در کنار ما نیستند
و بیشتر برای آن ها که هستند اما دلشان از غم دوری نالان است.

بگذار بهتر بگویم دلم یک شادی تکانی می خواهد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *