دمی دیگر با حکیم بزرگ خیام نیشابوری
۱ اسفند ۱۳۹۳
شادی
۱ اسفند ۱۳۹۳

مادرم باران است

مادرم باران است، و همیشه می گفت:
تو همواره در کنج سکوت، تنها خواهی زیست!
در سالروز تولدم، روسپی را در گورستان دیدم!
گفت بخواه!
گفتم عشق، هم بستر شدن با خداست!
گفت فقر، معشوقه ی جدیدی برایت می سازد،
گفتم اما نه برای کسی که مثل هیچ کس است!
ببین عشق لبخندی به زیبایی است در دل تاریکی!
سال هاست باور کردم، زندگی سرما نیست!
سالهاست وجود خدا را، در گذر ثانیه ها باور کرده ام!
و او تصویر وجودم را، در گذرنامه ی سرزمین عشق، الصاق کرده است!
سال هاست! ، سالهاست!
از درد، از کبود تنم حرف می زنم!
من بی زبان وبی دهنم حرف می زنم!
اصلا تعجبی که ندارد، زبان که نیست؛
با تکه تکه ی بدنم حرف می زنم!
من با شما که تازه به دوران رسیده اید،
از درد از غم کهنم حرف می زنم !
از داغ ها، که روی دل من گذاشتید!
با دکمه های پیراهنم، حرف می زنم !
یادم نبود، پیرهنی نیست در تنم!
من مرده ام و، با کفنم حرف میزنم!

7258_(720x540)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *