من سالهاست
در این کافه تاریک ،
با قهوه ای
به تلخی نیامدنت ،
و سردی نبودنت ،
هنوز چشم انتظارم…
خیره به صندلی خالی ِ تو
سفید م یکنم موهایم را
در آسیاب بی مهریت….
نبودنت زمستانی
زود هنگام بود برایم….
و ساعت کافه سالهاست
سر وقت قرارمان
به خواب زمستانه فرو رفته…
زمستانی که ریشه ام خشکاند ،
در جنگل سبز احساسم….
