فریاد می کشی ..که هنوز زنده ام

مرد غریبه
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
روسپی روح
۱۸ مهر ۱۴۰۲

فریاد می کشی ..که هنوز زنده ام

ازخود که می گریزی،
میان آب وآتش غلت می زنی
وهراتفاقی می تواند بیافتد
ناگاه: کبوتری برشانه ات می نشیند،کبوتر ارزوها
شاعرمی شوی .. بغض می کنی گرم می شوی و
فریاد می کشی ..که هنوز زنده ام ..ولی
فریاد برلب هایت متراکم می شود ودر گلویت خفه می شود ..چرا
که حق فریاد نداری..اصلا حقی نداری همه را خورده اند وبرده اند
واحساس کوچه خالی رامی آمیزی
باعطرصدای اهورایی ات…بغض خفه ات میکند
ازخود که می گریزی،بی آنکه تقلایی یاری ات کند،
یادستی بدرخشد،دراعماق. می بینی که دستی از سر یاری نیست ویاران سر یاری ندارند
..که در خواب مصلحت وخود پرستی خفته اند
در می یابی بی آنکه روزنی گشوده برآفاق شود …
روزنی بسوی نور واسمان نیست…
به سراشیب زمان می رسی.زمان سکون ..
زمان انجماد زمان زمستان تفکر..
زمان مرگ لاله هاوواعدام ها فرمان اتش در بامدادها
..ولی.. به امیدیافتن وشاید هم به ناچار می دوی
می دوی……می دوی..شاید برسی

ومی رسی..به پوچی
به پاییزی که خواب های تراآشفته کرده است
پائیز خرافات جهل ریا ونکبت دزدی گرسنگی فحشا و زندان واعدام
ودر خود می شکنی چرا چرا چرا پاسخی نمی یابی
چرا که هرگز بهار عشق وبهار ازادی را ندیده ای وبهارشادی نمیدانی چیست
حتی کلمه ازادی را فقط در کتابها خوانده ای
ولی صدای دخترکان گرد افرین…. فریاد شیر دلان ارش وار جان بر کف در خیابانها
این نوید را به تو میدهد که نهراس که خناسان رفتنی هستند
و سحر نزدیک است . وتو لبخندی میزنی ودیگر نمی گریزی .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *