چرا دیگر نمیتابد،
بلند اندام زیبایم،
كه شمع پر فروغ و زیور ابیات من بود .
چرا اینگونه ساكت شد،
پری قصههای من،
گل سرخ خیال لحظههای غربت و محنت.
چرا تسلیم محض سرنوشت نابرابر شد،
مگو، بـــــا تــــو !
كه شاید دلبرت،
دلبسته قصر طلایی شد…
نمیدانم …..
نمیدانم كه بعد زندگی عشق است یا تزویر؟
نمیدانم كه عصر ما،
و آن افسانه شیرین و كهنه قصه لیلی،
همه خواب و خیال است یا همه نسیان؟
نمیدانــــــــم ….
ولی، آونگ لحظه های شب خیزم،
و قطره قطره باران،
به روی شاخه گلها،
و بغض در گلو مانده،
سرود سبز دوستی را،
و آفتاب صداقت را،
بشارت میدهد روزی.
به امــــــــید چنان روزی
شب من، روز و، روزم شب شود آخر.
محمد خاکباز نیا