شب ترا با خودش برد
من از کنار رویاهای طلوع
خواب پیوستن دستهایم را
در لای موهایت میدیدم
تاریکی
موجموج
خیالانگیزترین دختر ماه را
برهنه میپوشید
ترا کنار درختی میدیدم
که سیبی هنوز
در بلندای شاخههایش آویزان است
ستارهای دیشب درخشش را
از چشمهای تو آغازید
و اینگونه پایان عمرش را در هیچ صبحی ندید
ترا در مسیر فصلهای بیبرگشت
بیباورانه پهلو زدهام
چگونه در سینهام گلهای روییده را
لبخند بزنم؟
ای تنهاترین خورشید ناغروب
میفشارمت
تا هیچ آغوشی سوزندهتر از تو هستیام را به یغما نبرد
سینهام را باز میکنم
تا رسواییام را آفتابی کنم