سایه تنهائی
۳ مرداد ۱۳۹۳
ديگر كسي در كنار خيابان به گل سجده نمي كند
۹ مرداد ۱۳۹۳

سونامی حیات

روی بی مرزی های لعنتی…هستم
و سهم من هم همین دست های سرد تنها ست
که حتی برای پاک کردن بخار روی هر آینه ای هم اتفاق لرزانیست…ونگاه مغموم اینه بمن
نه من به او
چیزی نگو مسافر مغموم سطر ها! بگذار صدایم هم آرام آرام بلرزد… با همه ..با زندگی ..با شادی وحتی عشق هم بی حساب شده ام همه ما
بی حساب می شدیم با دردهایمان اگر پشت هر سلامی،افتادنی نبود…!
میان پنجره و دیدن همیشه
فاصله ای هم اگرباشد بگذار ندانستنش دلخوشیِ دردناک چشم های من باشد
و چشم های کسانی که امیدوارند به منطق پنجره های نبسته …وفرداهای نیامده
چیزی نگو!…اصلا خوشبختی تمایل به تکرار هیچ حقیقتی نیست…بگذار برای لرزیدن..،عاشق شدن ..بریدن وفارغ شدن ..وتنهائیم
بهانه هایم را خوب بلد باشم! برای فراموشی هم
هیچ چیزی نخواهم گفت
تا بغض در درونم طوفان به پا کند
امواجی به بزرگی تنهائی
وشاید این سونامی همه چیز را در هم کوبد حتی حیات را

10524327_641103212652533_4316726751431980766_n

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *