رقصندۀ رعنای جان ، دستت چرا از من رها ست
با من در آغوشم بمان ، هر چند وصلت کیمیا ست
محراب عشقت پر ز شور ، شالوده ای بر هر چه نور
ای مهربان پر غرور ، در طلعتت رخسار ها ست
گشتم به رویت سجده گر ، هستی مرا چون تاج سر
نازت کشم بی حدّ و مر ، چون پرتوَت در قلب ها ست
ای ختم هر افسونگری ، عاشق کشی و دلبری
بس کن دگر فتنه گری ، از جور تو فریاد ها ست
دل خسته ای در هجر تو ، جان بر کفی در مهر تو
در مسلخ دیدار تو ، بس سر که از تن ها جدا ست
رویت بسی پنهان کنی ، شوقم دو صد چندان کنی
جان مرا جانان کنی ، بر چهره ات لبخند هاست
مه پیکری تو ای صنم ، دیوانۀ کویت منم
افزونی از هر بیش و کم ، قَدرَت جدا زاندازه ها ست
کشتی و کشتیبان توئی ، هم لؤلؤ و مرجان توئی
من را سر و سامان توئی ، بس جان که در گردابهاست
مست از می و هر باده ام ، بر آب رفت سجّاده ام
بنگر ز پا افتاده ام ، چون نور تو در ماورا ست
مانی ” فدای روی تو ، سر گشته ای در کوی تو
چون شانه ای در موی تو ، تا گیسویت بر شانه ها ست
محمد برزگری ( مانی )