در این شبانه ها ؛
دلم سخت بی قرار کسی است
کسی که از تبار مهر می آمد
مرا از التهاب سبز دشت می ربود
به تربت کویر عاری عشق می رساند
کسی که تیرگی دیرگاه عادت بودن من را
با جلوه گاه تجلی نور ، آشنا می کرد
دلم سخت بی قرار کسی است
کسی که مرگ آبی را
در عمق نیلگون دریا ، به من آموخت
دلم سخت بی قرار کسی است
و التهاب جلوه های کاذب رنگین را
در انعقاد ارغوانی عشق ، با سیاه روزگار من آسود
در این سراب نفس
در این قدمگاه بی انتهای وامانده در میان قفس
دلم سخت بی قرار کسی است !
دلی که مدت هاست
نیمه ی کمال گمشده اش را ،
در میان خواب قصه های طلایی از دست رفته می جوید
و انزوای خاطراتش را
برای یافتن پاسخ احتیاج این جان پاک باخته می پوید .
هم اکنون دگر چگونه ، با که بتوان گفت ؟ !
که در ظلمت سکوت
در غربت حجیم فقدان آن خلوص
دریچه ی چشمانم در انتظار چرخیدن دری است ،
شعور روشنایی صبح ، تنها امید امتداد تار یکی و سرد شبی است ،
دگر چه گویم ؟
دلم سخت بی قرار کسی است .