دستت را به من نمی دهی
زمستان تمام نمیشود
و خورشید پنهان در دستهایم هیچوقت طلوع نمیکند
دستت را به من نمیدهی
آسمان آبی نیست
درختها سوختهاند
و هیچ گلبرگی سرخ نیست
دستت را به من نمیدهی
شهر بوی غربت میدهد
و من همیشه راه خانهام را گم میکنم
شایسته ابراهیمی
