از قوت مستیم ز هستیم خبر نیست
مستم ز می عشق و چو من مست دگر نیست
در جشن می عشق که خون جگرم ریخت
نقل من دلسوخته جز خون جگر نیست
مستان میعشق درین بادیه رفتند
من ماندم و از ماندن من نیز اثر نیست
در بادیهی عشق نه نقصان نه کمال است
چون من دو جهان خلق اگر هست و اگر نیست
زین پیش دلی بود مرا عاشق و امروز
جز بیخبریم از دل خود هیچ خبر نیست
دانی که چه خواهم من دلسوخته از تو
خواهم که نخواهم، دگرم هیچ نظر نیست
عطار چنان غرق غمت شد که دلش را
یک دم دل دل نیست زمانی سر سر نیست
عطار نیشابوری