حست ميکنم نه نزديکتر به رگهاي گردنم بلکه در رگهايم …
حست ميکنم نه آن دور ها همین نزدیکی
نه در آسمان نه در کعبه نه در کلیسا ویا کنشت بلکه در دستانم..
حست ميکنم …در قلبم در زبانم درچشمانم ..در وجودم
.تو اينجايي .در شعر در ترانه ودر شبنم ودر گل و در زیبائی
در نی نی چشمان کودکی معصوم وحتی در نگاه نگران مادر
ومن در ناکجا ابادم …. در دوزخی بنام زندگی که اتش ان را افروخته ام
تو ای هميشه حاضر …ومن همیشه غايب…
تو وفاکردي باصدجفايم ومن جفاکردم باصد وفايت
مرا خواندی گریختم ..مهربانی کردی جفا کردم
واینک باز گشتم ..دریاب مرا..واغوش بگشا ..
تا در تو مستحیل شوم
وانگاه سد بر زانوی مهربانیت نهم .وتا ابد ارامش یابم
دلم اغوشی خدائی می خواهد