پروانه در ادب پارسی
۱۷ مرداد ۱۳۹۳
مترسک 2
۲۸ مرداد ۱۳۹۳

تنهایم وغمگین

تنهایم وغمگین
سردم است واز درون دارم یخ میزنم….
نه …سالهاست یخ زده ام .سالهاست
چشمان شیشه ایم را به فضا میدوزم
به دور ..به نزدیک ..وبه نقطه ای در دیوار قفس
انها از نگاه تهی شده اند…واز دیدن خسته
از دیدن جنگ ..خون ..کشتار ..بیداد .ظلم وریا
از دیدن جهل خرافات .اعدام وبهشت های خیالی
از دیدن دلقک های خوشحال الکی
ولبخند های مصنوعی
سلام های اجباری ..
وحرفهای پنهانی
خسته شدم ..در تموز هم افتاب سرد است
در بهار هم درختان زرد
خدای من ..خدای عشق وگرمی ومحبت وشادی
آفتابی بتابان تا انجماد تنهائی درونم را ذوب کند
ونشاط دیدن را در من برویاند…
خورشیدی از جنس عشق
گل سرخی به نشانه مهر
دستهائی خالی از خنجر
ولبخندی پر از صداقت
وفقط یک کلام ..سلام ..والسلام
اخر تو خدائی ومیتوانی کیمیا را پیدا کنی
من همیشه ارزوهای دست نیافتنی دارم !!!!!!!
راستی شما سردتان نیست؟؟؟؟؟

00 (1)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *