ترانهای روی زمین افتاده بود.
قناری کوچکی آن را برداشت و در گلوی نازک خود ریخت.
ترانه در قناری جاری شد. با او در آمیخت.
ترانه آب شد. ترانه خون شد. ترانه نَفَس شد و زندگی…
قناری ترانه را سر داد. ترانه از گلوی قناری به اوج رسید.
ترانه معنا یافت. ترانه جان گرفت.
ترانه شعر شد ..اواز شد عشق شد
قناری نیز؛جان گرفت
و همه دانستند که از این پس ترانه، بودن است.
ترانه، هستی است. ترانه، جان قناری است.
ایمان، ترانه آدمیست
قناری بیترانه میمیرد،
و آدمی بدون …..ایمان
و ایمان بدون ……عمل